یاد پدر بزرگ افتادم که همیشه روی پوست بره ای می نشست که شکل نقشه ایران بود، او در کنار دریای خزر می‌نشت و من هم رو به رویش بر سواحل خلیج فارس.  من محو تماشای ناصرالدین شاه روی قلیونش مادر بزرگ با آن کتری مسی  ِِ مادرش با یک لیوان چای داغ لب دوز که دوست می‌دارم کاسه ی پسته ها درست روی رفسنجان نقشه،چه بی احتیاط بودم که سِیلی زدو پدربزرگ را با خود به چیدن صدف های آبی برد.راستی چه چایی بود.